خيلي בيــر.....
اينكـہ بيخ گوشم نفـωـهاي عاشـᓆـانـہ ميكشي
عمـבاً و بي هوا..و هي ميگي..
( تو يـہ هو از كجا پيـבات شـב توي زنـבگيـہ من؟)..
اينكـہ محو و مات چشماي مني و پلك نميزني انگار
كـہ בاري منو يـہ لـᓆـمـہ چپم ميكني!! هي ميپرωـي..
( اينا مژہ هاي خوבته؟؟)..
اينكـہ خوشت مياـב يـہ بحثي راہ بنـבازي و
ωـكوت كني كـہ من حرف بزنم.. بعـבش ميگي..
(ميـבوني چيه؟؟ صـבات.!!صـבات בلم و ميلرزونه..)
اينكـہ هي منو بو ميكشي.. و با لذت ميپرωـي..
( امشب چـہ عطري زבي؟؟ اين اـωـمش چيه؟؟)..
اينكـہ ميگي
(בامن بپوش..تو كـہ בامن ميپوشي يـہ جورِ خاص و عجيبي ميشي!!)...
منم توي בلم ميگم..
(اينو باش.. تو بگي و نگي.. من בامن ميپوشم)..
اينكـہ كفشام هميشـہ پاشنـہ بلنـבـہ و باعث ميشـہ
تو ᓆــבت كوتاهتر بـہ نظر برωــہ ولي تو اصلاً ناراحت نيـωـتي!!..
اينكـہ با בـωـتام با گرہ كراواتت ور ميرم و تو حركت انگشتام
و با بوωــہ هاي ريز בنبال ميكني.!!
اينكـہ هي ميپرωـي
(موهاتو چي كار كرבي كـہ امشب پيچ پيچي شـבه.؟؟)..
اينكـہ پلـہ ها رو בوتا يكي ميپري پايين تا
بـہ اـωـتـᓆـبالم بيايي و ميگي (بچرخ.!!)و
من ميچرخم و تو با لبخنـב هيزي ميكني..و ميگي
(..نهههههههـہ خيلي خوب شـבي.!!!)..
منم توي בلم ميگم..( چـہ باحال گولم ميزنه)..
اينكـہ هل ميشي و نميـבوني چـہ بگي و בـہ بار ميپرωـي
( چـہ خبر؟؟ همـہ چي خوب؟؟)منم توي בلم ميگم..
(خل شـבـہ چرا هي ميپرωــہ چـہ خبر!!)
اينكـہ از رازهاي زنـבگيت برام ميگي و يك
בفعـہ هُل ميكني و ميگي..
(من واـωــہ چي בارم اينارو براي تو تعريف ميكنم؟؟)
اينكـہ يـہ هو چشمات پر از اشك ميشـہ و ωـرتو
ميـבزבي..منم خوבم و ميزنم بـہ نفهمي....اينكـہ
خوבت و بـہ اون راہ ميزني و وωـط حرفات ميكوبي
رو مبل و ميگي... (بپر بيا اينجا بشين ..)و من با
لبخنـב ωـرم رو ميچرخونم و تو يـہ هو ميگي
(باشـہ اصلاً نيا..زشتِ پُررو.!!)..منم توي בلم ميگم..
( يـہ بار בيگـہ بگو ...).اينكـہ پيكت رابالا ميگيري و
ميگي (يالا تو آرزو كن... )و من از اون لبخنـבهاي مخصوص
بـہ خوבم ميزنم !! و تو حرفت و ميخوري و ميگي
(اي جذابِ تُخـωـ.!!!.. حالا هي بـہ من بخنـב.!!
نوبت منم ميرωـه.!!)منم توي בلم ميگم..
( בيوونـہ ..نوبت تو خيلي وᓆـتـہ كـہ رωـيـבـہ )..
همـہ اينها بـہ من ميگـہ كـہ تو بـہ زوבي اعتراف
ωـنگيني ميكني...اما مرבكِ ᓆـُلـבر..ـᓆـبل از
اعترافت اين رو بـבون كه...متاـωـفانـہ ...
منم حال تو رو בارم...مثل تو هي از حـωـم فرار ميكنم...
نميخوام باور كنم پام گير افتاـבه... בـᓆـيـᓆـاً مثل تو..
مثل تو منم مغرورم... منم ωـركِشم..
بـבم نمياـב حالتو بگيرم كـہ حرصم خالي شه.!!.
منم مثل تو لجم گرفته...
واـωــہ همين پشت هم هي پيك هاي ωـنگين ميزنم...
كـہ نفهمم چـہ خاكي توي ωـرم شـבه..!!..
ولي لعنتي...واـωــہ فرار... בيگـہ خيلي בير شـבه...
خيلي בير......"
نظرات شما عزیزان:
کنایه هاست
که ویران می کنند...
این نگاه را برایت آرزو میکنم …
پیدایش میشود حتمأ..
امّا دریــــــغ که نمیداند
گــــم شدهی این قصّه…
مــــ ــــــ ♥ ـــــ ــــــنمـ !
هَـرچے پُستــ
تَنهـایےو غَمگین؟
و سَنگین بِزارے
تو مُحیطـ مَجازے
دِلِتــ وا نَشہ
چون این دِل واموندَتــ
اَز دنیاے واقعے گِرفتہ
همان روح ایستاده
همان خنده لاجرم
همان کوهی که ساده،
(فرو)ریخت . . .
نه
قافیهها را رها کن
این منم، همان قافیه آخر
همان قافله هاجر
این منم، کوچ طیور
زمستان جنگل
اوج دَلْوْ
هبوط آخرین برگ
ژرفای ظلمت
فراز ترس
این منم، ساعت خوابیده
آب راکد
بالهای نزار
این منم، صفحه آخر دفتر
واپسین قطرات جوهر
این منم، کوزه شکسته و آب هدر رفته
این منم، حوض خشکیده و بدون ماهی
این منم، هیروشیما بعد از بمب اتم
بم بعد از زلزله ۶/۵ ریشتری
این منم، ساکنْ بر سر آخرین حرف کلمه
این منم، جزر بدون مد
غروب بدون طلوع
آخرین بازدم
این منم، آخرین ضربان قلب
آن سیاهی مطلق
این منم، رهایی از درد و درکِ دردِ درکْ
سکوت مطلق پیش از طوفانِ توفان
این منم
مَرْگْ
+ڪَسـےْ ڪِہ اَرْزِشْ نـَداْشْـتِـہ بـاْشِـہ اَشْـڪِتُـوُ دَرْ نِـمـیـاْرِه
پاٺریڪ : همیݩجا وایمیسٺمـ ٺا ٺو بیاے
در بیابان آدم احساس تنهایی می کند...
مار گفت:
پیش آدمها هم احساس تنهایی می کنی ...
دست هایت به لطافت شالیزار رسیده بود
و عطر تو
عطرهای جهان را بی اعتبار کرده بود
اقیانوسی آرام بود زندگی
بآد آمـد
طـوفان شد
گـم شدی
و من هنوز به امـید پیدا شدن تو
تویی که صدآیت زیباترین سمفونی جهان را مـی نواخت
زیر باران ایستآده ام
تا بآز هـم مرا با صدآیت نوازش کـنی ∆
که کفش هایم پاشنه های بلند داشته باشد و دیگر جوراب های سفید تور دار و جوراب شلواری های عروسکی نپوشم، دلم می خواست بزرگ شوم
تا دستم به کابینت های بالای آشپزخانه برسد، بتوانم غذا درست کنم و وقتی از خیابان رد می شوم مادرم دستم را نگیرد ....
فکر می کردم بزرگ می شوم و دنیا سرزمین کوچکی ست پر از شادی و من موهایم را به باد می دهم ، رژ لب های مادرم را می زنم و عشق را تجربه می کنم !
همان عشقی که بین صفحات رمان ها و داستان ها می چرخید....!
حالا من بزرگ شده ام، تعدادی کفش پاشنه بلند دارم، هنوز دستم به کابینت های بالای اشپزخانه کمابیش نمی رسد اما یک أجاق گاز برای خودم دارم،
حالا من دست مادرم را می گیرم و او را از خیابان ها رد می کنم،
موهایم را به هر رنگی در می آورم و اشک هایم را به باد می دهم ....
عشق را تجربه کرده ام همانطور که خیانت، دروغ، زخم را تجربه کرده ام، حالا می دانم دنیا سرزمین بی انتهاییست... !
پر از آدم های عجیب ...
و بزرگ شدن بدترین آرزوی همه زندگی من بود
که بر خلاف تمام آرزوهایم به دستش آوردم ....!
خـآمـوش
سکـوت اگـر از تو یآری نکــنم مـیشکـنم:[
#سهـرآب_سپـهری
دست خون الوده را...در پیش چشم خلق پنهان میکنند ...
هیچ حیوانی ب حیوانی نمی دارد روا...
انچه این نامردان با جان انسان میکنند ...
صحبت پژمردن یک برگ نیست ...
فرض کن ...مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست...
فرض کن... یک شاخه گل هم در جهان نرست...
فرض کن... جنگل بیان بود از روز نخست...
در کویری سوت کور ...
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور...
صبحت از مرگ محبت... مرگ عشق...
گفت گو از مـــرگــ انــســانـیـت است ...
آسمان ، دریای جنگل ، کوه من !
گم شدی ای نیمه ی سیب دلم
ای منِ من ! ای تمام روح من !
ای تو لنگرگاه تسکین دلم !
ساحل من ، کشتی من ، نوح من
قدر اندوه دل ما را بدان
قدر روح خسته و مجروح من :
هر چه شد انبوه تر گیسوی تو
می شود اندوه تر اندوه من
یه وقتایی بلد نیستی چیزیو بدوزی، ولی چشات انقد خوب کار میکنه که همون بار اول سوزن رو نخ میکنی،
اما هر چی پخته تر میشی، هر چی بیشتر یاد میگیری چجوری بدوزی، چجوری پینه بزنی، چجوری زندگی کنی،
تازه اون وقت چشات دیگه سو ندارن.
گفتم : خب یعنی نمیشه یه وقتی برسه که هم بلد باشی بدوزی، هم چشات اونقد سو داشته باشن که سوزن رو نخ کنی؟
گفت: چرا، میشه، خوبم میشه
اما زندگی همیشه یه چیزیش کمه.
گفتم چطور مگه؟
گفت : آخه مشکل اینجاست، وقتی که هم بلدی بدوزی، هم چشات سو داره،
تازه اون موقع میفهمی
نه نخ داری، نه سوزن ...
دلــــتــــــنــــــگ نـــبـاشـــم! ...
انـــــگـــار بــــه آب بـــه گــــویــنــــد
خــــــیــــس نـــــبــــاش...!
افسانهی عشقِ دلبر از بر دارد
دل رفت ز بر ، چو رفت دلبر، آری
دلْ ، از دلبر چگونه دل بردارد ؟
کـه دوسـتـم داشـتـه بـاشـد (!)
آنـقـدر کـه یـکـی از ایـن شـب هـای لـعـنـتـی
آغوشش را بـرای مـن و یـک دنـیـا خـسـتـگـی اَم بـگـشـایـد…
هـیـچ نـگـویـد! هـیـچ نـپـرسـد…
فـقـط مـرا در آغوش بـگـیـرد…
بـعـد هـمـانـجـا بـمـیـرم…
بــه کلاغ هـــا زیر مـــیزی میــدهـمـ…
λ تــا قصـــه امـ را تمــام کننـــد /
! کدام را بسپارم?!
دلی که از تو گرفته..
یا دلی که بی تو گرفته...
#اصغر_معاذی
لذّت گنـاه را، چشیــده ام
خـودت لذّت تـرک گنــاه را، به مـن بچشـان... ‼
بگو دوستم داری تا انگشتانم #طلا شود
و #ماه از پیشانی ام بتابد
بگو دوستم داری تا زیر و رو شوم
تبدیل شوم
به خوشه ای #گندم یا یکی نخل !
بگو ... دل ، #دل نکن
بگو #دوستم داری
تا شعرهایم بجوشد و واژگانم #الهی شوند... #عاشقم_باش !
تا با اسب به فتحِ خورشید بروم
دل ، دل نکن ... *
و از زمینت برگیرد و در آسمانهایت پرواز دهد.
بکوش تا پر پرواز به بازوانت جوانه زند و
بروید و بکوش تا اینهمه گوشت و پیه و استخوان سنگین را که چنین به زمین وفادارت کرده است،
سبک کنی و از خویش بزدایی، آنگاه به جای خزیدن، خواهی پرید.
در پرنده شدن خویش بکوش و این یعنی بیرون آمدن از زندانهای اسارت .
رفتن سرنــوشت "آب"
افتادن تقـــدیر "برگ"
و"صبــر" پاداش آدمــــی
پس بی هیچ چشم داشتی
حراج مــحبت کنـــیم ؛
که همه ما فقــط "خاطره ایم"...
کیــا پُشــتم بودنُ حالا دُشمَــنَن
که ساعت ها به پشت آن خیره میشوم !
و یک کتاب . .
که تنهایی هایم را با آن پر میکنم !
تنها چیزی که از او مانده . . .
یک " کلــــید " است ! !
که به گردنم آویخته بود .
کلیدی که من هنوز هم امید دارم ،
شاید بتوانم ؛
در یکی از همین روزهای بارانی . .
با آن در قلبش را بگشایم و دوباره واردش شوم !
اینبار دیگر برای چه میگریی؟؟!
فکرنکن نمیدانم ، بعد از رفتنش بیشتر میباری !
منتظر چه هستی باران جان ؟ ! ؟
برم و بربگردانمش ؟ !
نه جانم ! ! !
دیگر از این حماقت ها ، خبری نیست ...
نترس عزیزم !
من به تنهاییم عادت کرده ام ...
مانند همیشه با یک فنجان قهوه ،
پشت پنجره می نشینم
و
اشک های شیشه را مینگرم !
که ساعت ها به پشت آن خیره میشوم !
و یک کتاب . .
که تنهایی هایم را با آن پر میکنم !
تنها چیزی که از او مانده . . .
یک " کلــــید " است ! !
که به گردنم آویخته بود .
کلیدی که من هنوز هم امید دارم ،
شاید بتوانم ؛
در یکی از همین روزهای بارانی . .
با آن در قلبش را بگشایم و دوباره واردش شوم !
نه صادق ، به زندگی هدایت شد . .
نه فروغ ، از نا امیدی به امید رسید . .
و نه سهراب ، قایقی ساخت تا به شهر رویاهایش برسد !
قلم و کاغذ ؛ کارشان بازیست با ذهن . .
تا روزمان را به شب و ماهش دلخوش کند ! !
" خوشبخت " باش . . .
همان باش که میخواهی . . .
اگر دیگران آن را دوست ندارند . . .
بگذار " دوست نداشته باشند " . . .
ولی تو همیشه " همانی باش که خودت دوست داری " ! ! !
دلتنگم!
و مردم نمیفهمند
قدم زدن گاهے
از گریه کردن غم انگیز تر است!
چشم هایت شور است؛
هر چه بیشتر می بینمت؛
تشنه تر می شوم ...
⇜دوست پسر خوبه واسه دوست دخترت نه خواهرت!
←پارتی و مهمونی و شب بیرون موندن خوبه واسه دوست دخترت نه خواهرت!
✔بیرون رفتن و عشق و حال خوبه واسه دوست دخترت نه خواهرت!
↙روشن فکر بودن و با شعور بودن و ازادانه فکر کردن خوبه واسه دوست دخترت نه خواهرت!
✘راستى اين دوست دخترت همون خواهر رفيقت نيست...؟!؟!؟
هـــــHehـــــہ
راستش اصلا اینجا نیست …
میبینم، میشنوم، بو میکشم و چیزهای دیگه …
همون حرکاتِ معمولی رو می کنم …
ولی دلم یه جای دیگه ست …
دلم اصلا اینجا نیست .!
ساموئل بکت
ک یه کاری کنم........
ک هر کار کنی............
نتونی کاریش کنی..............
شیطان را باید بستاییم...............
جهنم را ب جان خرید...............
اما تظاهر ب دوست داشتن آدم نکرد..............
زانوهایم را بغل بگیرم ، بگویم:
خدایا من دیگر بازی نمیکنم....
تو بردی!!!
عــآشقــآنـــہ نــمـے نویسـمــ בیگــــر !
اگـــر نوشتــــم…
בنبــآلـ ” مــפֿـآطبـــ פֿـآصـ ” نگــــرב !
چـــوלּ ڪســــے ارزشـــ ” פֿـآصـــ ” بـــوבלּ نــَـבآرهـ !
تنها فردے ڪہ
لایق عشق است؛
ڪسے است ڪہ معنے
حرفهاے نزدہ ات را
بهتر از خودت بفهند...!
عـــــشــ❤️ـــق یعنے ...
حـــــواســـت بہش باشہ…
تـــــا با بـــــودنـــت بہش جـون بدے حتے اگہ
نفہمہ...همیـــــن
برای دوست داشتنت
محتاج دیدنت نیستم...
اگر چه نگاهت آرامم می کند
محتاج سخن گفتن با تو نیستم...
اگر چه صدایت دلم را می لرزاند
محتاج شانه به شانه ات بودن نیستم...
اگر چه برای تکیه کردن ،
شانه ات محکم ترین و قابل اطمینان ترین است!
دوست دارم ، نگاهت کنم ... صدایت را بشنوم...به تو تکیه کنم
دوست دارم بدانی ،
حتی اگر کنارم نباشی ...
باز هم ،
نگاهت می کنم ...
صدایت را می شنوم ...
به تو تکیه می کنم
همیشه با منی ،
و همیشه با تو هستم،
هر جا که باشی!......
↖گــوســفَـــند↗که باشی...
هَر↙چــوپــونــی↘واسَت ✘✘تَعیین تَکلیف میکُنه✘✘

#خـیـآل نَکـُن اَگـِه #بِمـیرَمـ کــآری بـآهـآتـــ نـَدآرَمـ ....
وَقتــی بیـآی سَــرِ #خــآکَمـ ... #اَشکِتـــ رو دَر میـآرَمـ
☜به سلامتی ..
اون کسی که ؛
♡وابستش♡
"بودم"
♥️دوستش♥️
داشتم …
تو اوج تنهایی ،
تنهام گذاشت و رفت ..
دمش گرم ↯
↜ چون بهم ثابت کرد . .
√ هیچکس واسه آدم موندنی نیست..
سه چیز تحملش خیلی سخته:
1.حق با تو باشه ولی بهت زور بگن
2.ببینی دارن بهت دروغ میگن
اما نتونی ثابت کنی..
3.نتونی حرف دلتو بزنی
و سکوت کنی ♡
غـِیرَت دارے؟،؟؟؟؟
نـَزار اَ شکـش در بیـاد.....
وگرنہ گیـر دادَنـو هـَر سـَـگے بلـده....
هـــــــhehـــــــه
⇲دوچــیــز خــیــلــے بَــــده :⇱
➊⇜وقــتــے ╮دخــتــرے╭ گـــریــہ ارومـــش نمــیــڪنہ
و╯ســیــگـــار╰ مــیــڪــشــہ⇝
➋⇜وقــتــے╮پــســرے╭ ســیــگــار آرومـــش نـمــیڪـنـــہ
و ╯گـــریــہ╰ مــیــڪــنه
* آدمـــ وقتــــــے ❂ ✧ از گُذشتـَــــش یــــاد میـڪنهــ ◆
⇦ یعنـــــــ:ـــے ➡️ ¤ حــــــالــــہ الــــانـــش خیلــے ●
∅ مـــُــز َخـــــــر َفــــــهــ ⊗
☜ بـــبــــیــڹ ☜ ☜ ☜
☜ ☜ ☜ قـــבڕت ڪــــلآمتـــو➛ بڕا۾ بــبــڕ بـــالآ✔️
☜ نــــہ ولـــــــو۾ صــــבاتــــو✘
♥️♥️♡ﻫـَـﺮ ﻭَﻗــﺖ ﺧــﻮﺍﺳــﺘــﮯ ☜♚
�� ﺍَﺯ ﺩَﺳــﺖ ﮐـﺴـﮯ ﻧــﺎﺭﺍﺣـَـﺖ
✘ ﺑـﺸﮯ . .
✘ ﺍﻭﻝ ﯾﮧ ﻧﮕﺎ ﺑﮧ ��
↬ ﺳـﺮ ﺗـﺎ ﭘـﺎﺵ ﺑﻨـﺪﺍﺯ ↫ ✘
ببین ﺍﺭﺯﺷـﺸـﻮ ﺩﺍﺭﻩ ��
ﯾـﺎ ﻧـﮧ ! ✘

♡♡تــ﹏ـا ؤقــتــ﹏ـے اَنــگُــ﹏ــشــتـ ؤســ﹏ــَطے هَـــ﹏ــ๛⇛
اهل کوچه همه رفتند ولى ما ماندیم
حقمان است اگر بى کس و تنها ماندیم
هیچ تقصیرکسى نیست اگر رنجوریم
روشنى هست، خدا هست فقط ما کوریم .